امروز داشتم موهامو شونه میکردم که یهویی خون دماغ شدممامانم ترسیده بود. اونقد گفتم به خاطر بهار و آب و هواشه که بالاخره باور کرد چقد نگرانن اینا.
سرم درد میکرد چن روزه انگار مغزم تحت فشاره یه جورایی افتادم به روغن سوزی دلیلشم نمیدونم. سرما هم خوردم و احساس میکنم تب دارمالهی به حق پنج تن کرونا نباشه. خخ
چی بگم براتون از رفتارای بچگونه ی یه پیرزن 86 ساله. از این بخش بگذریم.
شاید چن روز استراحت کنم فقط
نشد بازم. دلم میخواد بازم تلاش کنم براش. چون این بار اشتباهاتمو کامل جلوی چشمم میبینم. ولی از یه طرف دیگه هم میدونم با شرایطی که داشتم، بهترین تلاشمو کردم. نمیگم توانم در همین حد بود. چون هنوز باور دارم که میتونستم بهتر از این باشم. ولی خب امسال من با مشکلات زیادی دست به یقه بودم. الان که فکر میکنم میبینم شاید میتونستم بهتر باهاشون کنار بیام و اثراتشونو کمتر کنم ولی یه صدایی تو ذهنم پلی میشه که نه نمیشد.
میدونین، میخوام بگم که اگه یه راهیو میخواین شروع کنین اولش باید ذهن و روانتونو براش آماده کنین. من واقعا برام سخت بود. زیاد خوندم ولی تمرکز لازمو نداشتم. میدونستم هم که تمرکز ندارم و دلیلشو هم میدونستم ولی بازم فکر کردم اگه همینطوری ادامه بدم مشکلی پیش نمیاد. روم نمیشه تو صورت بابا و مامانم نگاه کنم. هم ازشون خجالت میکشم و هم ازشون عصبانیم.
به احتمال زیاد، اگه بازم روزگار نخواد دهنمونو آسفالت کنه، روانشناسی تبریز قبول میشم. بهش علاقه دارم ولی نمیزارم متوقفم کنه. یه مدت به خودم فرصت میدم. فقط برای اینکه حالم بهتر شه. یه خورده کارایی که دوس دارمو انجام بدم. یه خورده به سلامتی جسمی و روحیم رسیدگی کنم. یه خورده فشار روم کمتر شه. بتونم از ته دلم بخندم. این دپرشن لعنتیو یه کاریش بکنم و .
خنده داره نه؟ میخوام در حالی که دپرسم روانشناسی بخونم.
بگذریم. دنیا هنوز قشنگیاشو داره. خورشید هر روز طلوع میکنه. خروس تو حیاط ما هم همچنان بی محل میخونه و خوابو ازمون میگیره.
فعلا تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که نمیزارم لذت تجربه کردن یه چیزایی رو دلم بمونه. مثل اون چیزی که لیلا بهم گفت و چشمام قلبی شد. یا دیدن یه لبخند و ستاره بارون تو چشماش.
درباره این سایت